آزادی یواشکی...(2)
روزى امام موسی بن جعفر(علیهماالسلام)از کوچه هاى بغداد مى گذشت. از یک خانه اى صداى عربده و تار و تنبور بلند بود، مى زدند و مى رقصیدند و صداى پایکوبى مى آمد. اتفاقا یک خادمه اى از منزل بیرون آمد درحالى که آشغالهایى همراهش بود و گویا مى خواست بیرون بریزد تا مأمورین شهردارى ببرند. امام به او فرمود : صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ سؤال عجیبى بود. گفت: از خانه به این مجللى این را نمى فهمى؟ این خانه «بُشر» (به ضمّ باء)است، یکى از رجال، یکى از اشراف، یکى از اعیان، معلوم است که آزاد است. فرمود: بله، آزاد است، اگر بنده مى بودکه این سروصداها از خانه اش بلند نبود. حال، چه جمله هاى دیگرى ردوبدل شده است دیگر ننوشته اند، همین قدر نوشته اند که اندکى طول کشید و مکثى شد. آقا رفتند. بشر متوجه شد که چند دقیقه اى طول کشید. آمد نزد او و گفت: چرا معطل کردى؟ گفت: یک مردى مرا به حرف گرفت. گفت: چه گفت؟ گفت: یک سؤال عجیبى از من کرد. چه سؤال کرد؟ از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ گفتم البته که آزاد است. بعد هم گفت:بله، آزاد است، اگر بنده مى بود که این سروصداها بیرون نمى آمد. گفت: آن مرد چه نشانه هایى داشت؟ علائم و نشانه ها را که گفت، فهمید که موسى بن جعفر است. گفت:کجا رفت؟ از این طرف رفت. پایش لخت بود، به خود فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد، براى اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند. پاى برهنه بیرون دوید. (همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد.) دوید، خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد: شما چه گفتید؟ امام فرمود: من این را گفتم. فهمید که مقصود چیست. گفت: آقا! من از همین ساعت مى خواهم بنده خدا باشم، و واقعاً هم راست گفت. از آن ساعت دیگر بنده خدا شد.
(شهید مطهرى،ج18مجموعه آثار،ص 106)